سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... فندق كوچولو

وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن ... وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن كه براي اولين بار بود ميديدمشون، اونا فاطمه و روشا دختر دايي هام بودن. دوتاشون هم پسردايي هاي گل، محمود و محمد حسين بودن كه ديروز ديده بودمشون. اونا همراه مامان باباهاشون براي ديدنم اومده بودن و كادو هاي قشنگي برام آورده بودن. يه نفر ديگه هم اومده بود كه نميدونستم داييه يا پسر دایي،     آخه مثل بچه ها كوچيك نبود و به اندازه دايي ها هم بزرگ نبود، بعد فهميدم بزرگ ترين پسرداييمه. ولي خيلي با مزه بود و ازم خوشش اومده بود اما دوست نداشت بغل...
1 بهمن 1389

... مرخص شدم

امروز جمعه اول بهمن بود و بعد از اينكه خانم دكتر اميدوار اومد و مامان را هم مرخص كرد ... امروز جمعه اول بهمن بود و بعد از اينكه خانم دكتر اميدوار اومد و مامان را هم مرخص كرد به همراه مامان و بابا و مامان جون با همكاراي مامان تو بيمارستان خدا حافظي كرديم  و حدود ساعت يك بعد از ظهر از بيمارستان مرخص شديم. از روي برف و يخ حركت كرديم و سوار ماشين شديم و به سمت خونه مامان جون راه افتاديم. خيلي خوب بود آخه اولين بارم بود كه ماشين سواري ميكردم!     ...
1 بهمن 1389

... و من متولد شدم

امروز صبح كه من بدنيا اومدم پنج شنبه سي ام دي ماه 1389 و هوا خيلي سرد اما آفتابي بود. صبح زود مامان و بابا ...   ا مروز صبح كه من بدنيا اومدم پنجشنبه سي ام ديماه 1389 و هوا خيلي سرد اما آفتابي بود. مامانم پرستار همون بيمارستاني كه من توش دنيا اومدم بود و دكتر مامانم و پرستاراي اونجا همه دوستاي مامانم هستن . امروز صبح زود مامان و بابا و مامان جون(مامان مامانم) راهي بيمارستان باهنر شدن، همه دوستا و همكاراي مامانم جمع شده بودن و به مامان كمك ميكردن تا آماده بشه بالاخره ساعت نزديكاي يكربع به 10 مامانو بردن توي اتاق عمل تمام اين مدت منم با مامان بودم يكي از همكاراي مامان كه من حالا بهش ميگم خاله مريم با مامان اومد توي...
30 دی 1389

... رفتم پیش مامان

وقتی مامان رو از اتاق عمل آوردن منو بردن پیشش که ...   وفتی مامان رو از اتاق عمل آوردن منو بردن پیشش که منو ببینه  وای که چه لحظه رومانتیکی بود ... قبل از اینکه بذارنم تو بغل مامان، بابام توی گوشام اذان و افامه خوند، بعدشم رفتم بغل مامان  گرم و نرم و خواستنی من مثل یه فرشته کوچولو تو بغل مامان شیر خوردم و خوابیدم ...
30 دی 1389

... و حالا اعلام اسمم

حالا نوبت اعلام اسمم بود همكاراي مامان مرتب مي پرسيدن بالاخره اسمم رو چي گذاشتن آخه تو عالم جنيني مامان منو زهرا صدا ميكرد ... حالا نوبت اعلام اسمم بود همكاراي مامان مرتب مي پرسيدن بالاخره اسمم رو چي گذاشتن، آخه تو عالم جنيني مامان منو زهرا صدا ميكرد و به همه هم گفته بود فعلا زهرا است و وفتي بدنيا اومد بابا اسم انتخابي شونو اعلام ميكنه، بابا هم مگه دلش ميومد بگه همه رو سر كار گذاشته بود  و به مامان ارجاعشون ميداد بالاخره مامان اسمم رو اعلام كرد، همه نفسها تو سينه حبس شده بود كه مامان گفت حسنا و من شدم حسنا جون عزيز دل مامان و بابا.   ...
30 دی 1389

... اومدن منو ببينن

امروز مرتب گوشي تلفن مامان و بابا زنگ مي خورد. دايي ها و زن دايي ها عمو ها و عمه ها و ... امروز مرتب گوشي تلفن مامان و بابا زنگ مي خورد دايي ها و زن دايي ها عمو ها و عمه ها و بقيه فاميل همه اومدنم رو به اونا تبريك مي گفتند . كم كم در اتاق باز شد و يكي يكي با گل و شيريني از در اومدن تو ! من هچكدومو نمي شناختم و هر كدوم خودشون را معرفي كردن. محمود و محمد حسين (پسر دايي ها) با مامان و باباشون ، زينب (دختر عمه) با مامانش ، فاطمه و زهره (نوه هاي عمه) با مامانشون و دو عمه ديگه ام اومدن ديدنم . همه بچه ها از اينكه من خيلي كوچولوام تعچب كرده بودن و مي ترسيدند به من دست بزنن   ...
30 دی 1389

... همكاراي مامان

امروز صداهاي آشنا زياد مي شنيدم. صداهايي كه وقتي تو دل مامان بودم به گوشم خورده بود كه در مورد من صحبت مي كردن. اونا صداي همكاراي مامان بود كه ... امروز صداهاي آشنا زياد مي شنيدم. صداهايي كه وقتي تو دل مامان بودم به گوشم خورده بود كه در مورد من صحبت مي كردن. اونا صداي همكاراي مامان بود كه براي من و مامان خيلي زحمت كشيدن و مي اومدن منو ببينن. مامان پارسا (خانم مرادي نيا) ، مامان آرتين (خانم دربندي) ، خانم حلمي ، خانم حسني ، خانم جعفري ، مامان پارسا و آوا (خانم يزدان پناه) ، خانم عطايي ، مامان فاطمه و ريحانه (خانم عسگري) ، خانم رحمتي ، خانم عليشاهي ، خانم سلطاني ، مامان طاها (خانم الهامي) ، خاله سيفي (كه صداش برام خيلي ...
30 دی 1389