... فندق كوچولو
وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن ... وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن كه براي اولين بار بود ميديدمشون، اونا فاطمه و روشا دختر دايي هام بودن. دوتاشون هم پسردايي هاي گل، محمود و محمد حسين بودن كه ديروز ديده بودمشون. اونا همراه مامان باباهاشون براي ديدنم اومده بودن و كادو هاي قشنگي برام آورده بودن. يه نفر ديگه هم اومده بود كه نميدونستم داييه يا پسر دایي، آخه مثل بچه ها كوچيك نبود و به اندازه دايي ها هم بزرگ نبود، بعد فهميدم بزرگ ترين پسرداييمه. ولي خيلي با مزه بود و ازم خوشش اومده بود اما دوست نداشت بغل...