سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... استراحت

امروز مامان و بابا خيلي كار كردن مثل روز هاي ديگه ... امروز مامان و بابا خيلي كار كردن مثل روز هاي ديگه ...و مواظبت از من هم خودش كلي كار و زحمت داشت كه لازم بود كلي استراحت كنن اين بود كه گفتم خودمو به خوابونم تا اونا بتونن خوب استراحت كنن ، من كه اصلا خوابم نمی اومد !... ...
24 فروردين 1390

...روز خاطره انگیز

  امروز، بخاطر همزمان شدن چندتا مناسبت برای بابایی و مامانی روز جالبی بود. بیستم فروردین... امروز، بخاطر همزمان شدن چندتا مناسبت برای بابایی و مامانی روز جالبی بود. بیستم فروردین با پنجم جمادی الاول، ولادت حضرت زینب(س) متقارن شده بود. بیستم فروردین که سالگرد تولد بابایی بود و ولادت حضرت زینب(س) هم روز پرستار که روز مامانم بود و جالبتر اینکه سالگرد نامزدی مامان و بابا هم بود برای همینم مامان یه کیک کوچولو درست کرده بود و بابا هم چندتا شاخه گل خریده بود تا این روز قشنگ رو سه تایی جشن بگیریم . با گرفتن این عکس امروز برای منم یه خاطره بیاد موندنی شد.   ...
20 فروردين 1390

... حسابی بزرگ شدم

ديگه حسابي بزرگ شدم اينطور نيست ؟!!!... ديگه حسابي بزرگ شدم اينطور نيست  ؟!!!... نیگاه کنین اون که قدش بلند تره منم، همون كه شلوار سفيد پوشيده !... ...
17 فروردين 1390

... سيزده بدر

امروز منو براي چند دقيقه بردن بيرون از خونه لابلاي درختا و گلا... امروز منو براي چند دقيقه بردن لابلاي درختا و گلا... ، فكر كردم چي شده كه به من اجازه دادن مدت بيشتري بيرون از خونه بمونم . تازه هر جا مي رفتيم سبزه مونو هم با خودمون مي برديم ولي آخرش يه جا اونو از دستشون انداختن و ديگه نتونستن با خودشون ببرن!... اونوقت مي گفتن سيزده را در كرديم ولي فكر كنم سبزه را در كرديم اينطور نيست ... ...
13 فروردين 1390

... خواب شيرين

اينجا من خوابم و دارم خواب مهموني و عيدي مي بينم ... اينجا من خوابم و دارم خواب مهموني و عيدي مي بينم ... اينه كه خيلي وقت ندارم براتون تعريف كنم ...
11 فروردين 1390

... آدماي تازه

هر روز مهموني و هر روز آدماي تازه ... هر روز مهموني و هر روز آدماي تازه، خوب من هم با غريبه ها و جاهاي شلوغ عادت نكردم اينه كه زود گريه ام مي گيره... ...
5 فروردين 1390

... آخ جون عيدي

مامان و بابا اين روزا مرتب لباسامو عوض مي كنن و بعد با ماشين مي ريم عيد ديدني... مامان و بابا اين روزا مرتب لباسامو عوض مي كنن و بعد با ماشين مي ريم عيد ديدني، و بعضي روزا هم اونا ميان خونمون. همه به من كه مي رسن كلي منو مي بوسن و يه كاغذ رنگي ميذارن دستم و بهم مي گن اين هم عيديت و عيدت مبارك. من كه از اين كار خوشم اومده و دلم مي خواد هر روز عيد باشه چون عيدي رو خيلي دوست دارم... شما چي؟ ...
3 فروردين 1390

.... نوروز نود

روي ميز چيزاي قشنگي هست، قرآن و گل و سبزه و ... آخ جووووون يه ماهي قرمز كوچولو كه هي اينور اونور مي ره ...   روي ميز چيزاي قشنگي هست، قرآن و گل و سبزه و ... آخ جووووون يه ماهي قرمز كوچولو كه هي اينور اونور مي ره . يه خرگوش قشنگ هم كنار سفره هفت سين نشسته. بابا مي گه امسال سال خرگوشه. من فكر مي كنم سال فيل هم داريم !... ...
1 فروردين 1390
1