سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... شهر بازي

امروز بعداز ظهر هوا خيلي بهاري و خوب بود و براي اولين بار منو آوردن شهر بازي ... امروز بعداز ظهر هوا خيلي بهاري و خوب بود و براي اولين بار منو آوردن شهر بازي نزديك خونمون. بچه ها با وسائل اونجا بازي مي كردن و شاد بودن. منم اونا رو تماشا مي كردم و همه چي برام جالب بود،‌ اسباب بازي ها رنگ وارنگ بودن و مثل آدما چشم و ابرو داشتن و به بچه ها لبخند مي زدن و با حركات عجيب غريبشون بچه ها رو شاد مي كردن. ولي هيچكدومشون مناسب سن من نبودن و من از داخل كالسكه فقط اونا رو تماشا مي كردم. امروز به من خيلي خوش گذشت و مامان بابا قول دادن وقتي بزرگتر شدم و تونستم با وسائل اونجا بازي كنم باز هم منو اينجا بيارن. ...
23 ارديبهشت 1390

... من آماده ام

قبل از رفتن به مهموني مامان و بابا همش معطل مي كنن ... قبل از رفتن به مهموني مامان و بابا همش معطل مي كنن ، ولي من آماده ام ، لباساي قشنگمو پوشيدم بلوز و جوراب خوشگل كه مامانم بافته هم تنم كردم ، راستي كلاه بافتني رو سرم نكردم !... ...
16 ارديبهشت 1390

... دوستون دارم

مامان و بابا ، ميدونين چقدر دوستون دارم ... مامان و بابا ، ميدونين چقدر دوستون دارم ، اااااااييييييييييييييييييييييييينقدررررررررر ...
16 ارديبهشت 1390

... يه عكس ناب

يه عكس ناب "كلوز‌آپ" ... يه عكس ناب "كلوز‌آپ" براي وبم كه خيلي مورد توجه مامان و بابامه كه مي خوام بجاي عكس پرسنلي همه جا ازش استفاده كنم ...
16 ارديبهشت 1390

... عكس هنري

براي گرفتن عكس هنري كافي نيست عكاس هنرمند باشه ... براي گرفتن عكس هنري كافي نيست عكاس هنرمند باشه ، بايد سوژه هم خوش تيپ باشه كه من هستم ، اينطور نيست ؟!!! ...
13 ارديبهشت 1390

... يه خواب ناز

اين فقط يه چرت كوچولوه ، فكر نكنين همش خوابم ها ... اين فقط يه چرت كوچولوه ، فكر نكنين همش مي خوابم ها ، براي ما كوچولوها خواب لازمه و يه خواب ناز لازم تر ... ...
13 ارديبهشت 1390

... تل قشنگ

اين تل سر قشنگو خيلي دوست دارم ... اين تل سر قشنگو خيلي دوست دارم چون دختر عموم زهرا وقتي بدنيا اومدم برام آورده بود، ولي چون اندازم نبود تا حالا اونو سرم نكرده بودم ، ولي زهرا كوچولو مرتب سراغ اونو مي گرفت. حالا امروز سرم گذاشتم كه نشونش بدم چه قدر خوشگله... ...
9 ارديبهشت 1390

... برج ميلاد

امروز دم غروب با مامان و بابا رفتيم ماشين گردي. كم كم هوا تاريك شد و ... امروز دم غروب با مامان و بابا رفتيم ماشين گردي. كم كم هوا تاريك شد و لابلاي خيابوناي تاريك يك برج بلند با چراغاي قشنگ جلومون ظاهر شد. از ماشين پياده شديم و اونو برانداز كرديم، خيلي جالب بود چراغاش به من چشمك مي زدن و من با چراغا حرف مي زدم طوري كه فقط خودم مي فهميدم چي مي گم، ولي مامان و بابا فكر مي كردن دارم آواز مي خونم!!! ...
9 ارديبهشت 1390