سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... جشن مولودي

امروز تولد پيامبر اسلام بود و اولين عيد زندگي من ... امروز تولد پيامبر اسلام بود و اولين عيد زندگي من و همه فاميل اومده بودن منو ببين. همه از گل سرم تعريف كردند و مامانم مي گفت كه من با گل سرم بدنيا اومدم !... ...
27 بهمن 1389

... روز خدا حافظي

بعد از دو هفته موندن خونه مامان جون وقتش رسيده بود بريم خونه خودمون...   بعد از دو هفته موندن خونه مامان جون كه كلي خوش گذشته بود وقتش رسيده بود بريم خونه خودمون. من هم ذوق داشتم زودتر برم اتاق و وسايلم رو ببينم. آخه مامان كلي ازشون برام تعريف كرده بود!... اين بود كه آخر شب وسايلمون رو جمع كرديم و با مامان جون خدا حافظي كرده و راهي خونمون شديم. ...
15 بهمن 1389

... گردن گرفتم

امروز يه مهمون اومده بود منو ببينه و من هم سرمو بلند كردم ...   امروز يه مهمون اومده بود منو ببينه و من هم سرمو بلند كردم تا اونو ببينم و نزديك بود بيفتم. اينجا بود كه ماماني گفت ببينيد دخترم گردن گرفته و كلي ذوق كرد!...   ...
11 بهمن 1389

... شب بيداري

اصولا ما بچه ها دوست داريم همش بخوابيم غير از شبها كه بقيه خوابن!... اصولا ما بچه ها دوست داريم همش بخوابيم غير از شبها كه بقيه خوابن!... بزرگترا از بي خوابي ما خوششون نمياد ولي ما كوچولوا دلمون مي خواد مامانمون رو كنارمون بيدار ببينيم براي همين مواظبيم اونا نخوابن!... ...
8 بهمن 1389

... بای بای بند ناف

امروز روز هشتم زندگي من بود بند نافمم افتاد ... امروز روز هشتم زندگي من بود بند نافمم افتاد . بعد از يك هفته با احتياط اطرافم را همچنان ورانداز مي كنم. هنوز چيزاي جالب و عجيب زيادي دور و برمه كه بايد ازشون سر  در بيارم. ...
7 بهمن 1389

... روز پنجم

امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم ... امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم و آزمايش هاي مخصوص روز پنجم تولد رو انجام بدم. بازم مثل هميشه خاله ورزش اونجا بود و واكسنمو زد و .... آخ .... بعد هم نمونه خون براي آزمايشم گرفت و من يه كم گريه كردم . مامانم براي آروم كردنم از رو عادتش به من مي گفت "خاله گريه نكن" !!!... بعدش هم رفتيم پيش آقاي دكتر عبدي تا از سلامتي من مطمئن بشن. موقع برگشت يه سر به خونه بابا بزرگ و مامان بزرگ (بابا و مامان بابايي) رفتيم كه اونام منو ببينن. بابابزرگ منو بغل كرد و توي گوشام اذان و اقامه گفت و مامان بزرگ هم م...
4 بهمن 1389

... روي ترازو

امروز روز چهارم بعد از تولدم بود كه بعد از يك حمام دلچسب حسابي خوابم گرفته بود ... امروز روز چهارم بعد از تولدم بود كه بعد از يك حمام دلچسب حسابي خوابم گرفته بود. بعد فهميدم كه كجا خوابيده بودم درست روي يك ترازوي آشپزخونه توي يه ديس غذا...   آخه مامان و بابا مي خواستن بدونن روزي چند گرم زياد مي شم. فعلا وزنم كم هم شده آخه هفته اول زندگيمه! ...
3 بهمن 1389

... دكتر معاينه ام كرد

امروز جمعه است. بالا سرم يك كارت گذاشته بودن كه روش مشخصات منو نوشته بودن... امروز جمعه است. بالا سرم يك كارت گذاشته بودن كه روش مشخصات منو نوشته بودن. اسمم كه تا اون موقع نوزاد بود و اسم دكترم آقاي دكتر روحاني بود وزنم دو كيلو و 270 گرم ، قدم 46 سانت و ... مثل رستم دستان . نخند ديگه !!! امروز آنقدر خوابالو بودم  و سخت شير ميخوردم كه مامانمو نگران كرده بودم بعد دكتر اومد منو معاينه كرد و گفت كه اين حالم بخاطر گرماي زياد اتاقه بعد هم به مامان و بابا گفت كه شما كه زحمت كشيديد چرا بچه يه كم بزرگتر نياورديد !  بعدشم گفت كه همه چي خوبه و مي توني بري خونه. ...
1 بهمن 1389