امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم ... امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم و آزمايش هاي مخصوص روز پنجم تولد رو انجام بدم. بازم مثل هميشه خاله ورزش اونجا بود و واكسنمو زد و .... آخ .... بعد هم نمونه خون براي آزمايشم گرفت و من يه كم گريه كردم . مامانم براي آروم كردنم از رو عادتش به من مي گفت "خاله گريه نكن" !!!... بعدش هم رفتيم پيش آقاي دكتر عبدي تا از سلامتي من مطمئن بشن. موقع برگشت يه سر به خونه بابا بزرگ و مامان بزرگ (بابا و مامان بابايي) رفتيم كه اونام منو ببينن. بابابزرگ منو بغل كرد و توي گوشام اذان و اقامه گفت و مامان بزرگ هم م...