... فندق كوچولو
وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن ...
وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن كه براي اولين بار بود ميديدمشون، اونا فاطمه و روشا دختر دايي هام بودن. دوتاشون هم پسردايي هاي گل، محمود و محمد حسين بودن كه ديروز ديده بودمشون. اونا همراه مامان باباهاشون براي ديدنم اومده بودن و كادو هاي قشنگي برام آورده بودن. يه نفر ديگه هم اومده بود كه نميدونستم داييه يا پسر دایي، آخه مثل بچه ها كوچيك نبود و به اندازه دايي ها هم بزرگ نبود، بعد فهميدم بزرگ ترين پسرداييمه. ولي خيلي با مزه بود و ازم خوشش اومده بود اما دوست نداشت بغلم کنه،به مامان میگفت هر وقت بزرگتر شد و می خندید خبرم کن بیام بغلش کنم!!! بچه ها دور تختم میگشتن و راجع من كه مثل فندق شده بودم باهم حرف میزدن، دخترا از اینکه منم دختر بودم از طرفی احساس پیروزی در مقابل پسرا داشتن و از طرف دیگه قیافه منو با خودشون مقایسه میکردن و نگران بودن نکنه من از اونا خوشگل تر باشم!!! بزرگترا هم یاد نوزادی بچه های خودشون افتاده بودن و خاطره هاشونو تعریف می کردن.