سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... شب بيداري

اصولا ما بچه ها دوست داريم همش بخوابيم غير از شبها كه بقيه خوابن!... اصولا ما بچه ها دوست داريم همش بخوابيم غير از شبها كه بقيه خوابن!... بزرگترا از بي خوابي ما خوششون نمياد ولي ما كوچولوا دلمون مي خواد مامانمون رو كنارمون بيدار ببينيم براي همين مواظبيم اونا نخوابن!... ...
8 بهمن 1389

... بای بای بند ناف

امروز روز هشتم زندگي من بود بند نافمم افتاد ... امروز روز هشتم زندگي من بود بند نافمم افتاد . بعد از يك هفته با احتياط اطرافم را همچنان ورانداز مي كنم. هنوز چيزاي جالب و عجيب زيادي دور و برمه كه بايد ازشون سر  در بيارم. ...
7 بهمن 1389

... روز پنجم

امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم ... امروز روز پنجم زندگيم بود و مامان و بابا منو بردن بيمارستان تا واكسن سل بزنم و آزمايش هاي مخصوص روز پنجم تولد رو انجام بدم. بازم مثل هميشه خاله ورزش اونجا بود و واكسنمو زد و .... آخ .... بعد هم نمونه خون براي آزمايشم گرفت و من يه كم گريه كردم . مامانم براي آروم كردنم از رو عادتش به من مي گفت "خاله گريه نكن" !!!... بعدش هم رفتيم پيش آقاي دكتر عبدي تا از سلامتي من مطمئن بشن. موقع برگشت يه سر به خونه بابا بزرگ و مامان بزرگ (بابا و مامان بابايي) رفتيم كه اونام منو ببينن. بابابزرگ منو بغل كرد و توي گوشام اذان و اقامه گفت و مامان بزرگ هم م...
4 بهمن 1389

... روي ترازو

امروز روز چهارم بعد از تولدم بود كه بعد از يك حمام دلچسب حسابي خوابم گرفته بود ... امروز روز چهارم بعد از تولدم بود كه بعد از يك حمام دلچسب حسابي خوابم گرفته بود. بعد فهميدم كه كجا خوابيده بودم درست روي يك ترازوي آشپزخونه توي يه ديس غذا...   آخه مامان و بابا مي خواستن بدونن روزي چند گرم زياد مي شم. فعلا وزنم كم هم شده آخه هفته اول زندگيمه! ...
3 بهمن 1389

... دكتر معاينه ام كرد

امروز جمعه است. بالا سرم يك كارت گذاشته بودن كه روش مشخصات منو نوشته بودن... امروز جمعه است. بالا سرم يك كارت گذاشته بودن كه روش مشخصات منو نوشته بودن. اسمم كه تا اون موقع نوزاد بود و اسم دكترم آقاي دكتر روحاني بود وزنم دو كيلو و 270 گرم ، قدم 46 سانت و ... مثل رستم دستان . نخند ديگه !!! امروز آنقدر خوابالو بودم  و سخت شير ميخوردم كه مامانمو نگران كرده بودم بعد دكتر اومد منو معاينه كرد و گفت كه اين حالم بخاطر گرماي زياد اتاقه بعد هم به مامان و بابا گفت كه شما كه زحمت كشيديد چرا بچه يه كم بزرگتر نياورديد !  بعدشم گفت كه همه چي خوبه و مي توني بري خونه. ...
1 بهمن 1389

... خونه مامان جون

وقتي رسيديم خونه مامان جون همه چيز آماده بود و با قرآن و اسپند ازم استقبال كردن، بعد ... وقتي رسيديم خونه مامان جون همه چيز آماده بود و با قرآن و اسپند ازم استقبال كردن، بعد از كمي سرك كشيدن تو اتاق هاي مامان جون، منو حمام دادن و لباس هاي نوام را كه همش هم برام گشاد بود تنم كردن، و چون هوا سرد بود منو داخل يك كيسه كاموايي با مزه كه مامان جونم بافته بود انداختن و توي تختم گذاشتن.منم مثل يه فندق توي پيله ام خوابيدم. ...
1 بهمن 1389

... فندق كوچولو

وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن ... وقتي بيدار شدم و چشمو باز كردم بچه ها دور تختم جمع شده بودن، دوتاشون دختراي نازي بودن كه براي اولين بار بود ميديدمشون، اونا فاطمه و روشا دختر دايي هام بودن. دوتاشون هم پسردايي هاي گل، محمود و محمد حسين بودن كه ديروز ديده بودمشون. اونا همراه مامان باباهاشون براي ديدنم اومده بودن و كادو هاي قشنگي برام آورده بودن. يه نفر ديگه هم اومده بود كه نميدونستم داييه يا پسر دایي،     آخه مثل بچه ها كوچيك نبود و به اندازه دايي ها هم بزرگ نبود، بعد فهميدم بزرگ ترين پسرداييمه. ولي خيلي با مزه بود و ازم خوشش اومده بود اما دوست نداشت بغل...
1 بهمن 1389

... مرخص شدم

امروز جمعه اول بهمن بود و بعد از اينكه خانم دكتر اميدوار اومد و مامان را هم مرخص كرد ... امروز جمعه اول بهمن بود و بعد از اينكه خانم دكتر اميدوار اومد و مامان را هم مرخص كرد به همراه مامان و بابا و مامان جون با همكاراي مامان تو بيمارستان خدا حافظي كرديم  و حدود ساعت يك بعد از ظهر از بيمارستان مرخص شديم. از روي برف و يخ حركت كرديم و سوار ماشين شديم و به سمت خونه مامان جون راه افتاديم. خيلي خوب بود آخه اولين بارم بود كه ماشين سواري ميكردم!     ...
1 بهمن 1389

... و من متولد شدم

امروز صبح كه من بدنيا اومدم پنج شنبه سي ام دي ماه 1389 و هوا خيلي سرد اما آفتابي بود. صبح زود مامان و بابا ...   ا مروز صبح كه من بدنيا اومدم پنجشنبه سي ام ديماه 1389 و هوا خيلي سرد اما آفتابي بود. مامانم پرستار همون بيمارستاني كه من توش دنيا اومدم بود و دكتر مامانم و پرستاراي اونجا همه دوستاي مامانم هستن . امروز صبح زود مامان و بابا و مامان جون(مامان مامانم) راهي بيمارستان باهنر شدن، همه دوستا و همكاراي مامانم جمع شده بودن و به مامان كمك ميكردن تا آماده بشه بالاخره ساعت نزديكاي يكربع به 10 مامانو بردن توي اتاق عمل تمام اين مدت منم با مامان بودم يكي از همكاراي مامان كه من حالا بهش ميگم خاله مريم با مامان اومد توي...
30 دی 1389