سيده حسناسيده حسنا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسنا جون عزيز دل

... آدماي تازه

هر روز مهموني و هر روز آدماي تازه ... هر روز مهموني و هر روز آدماي تازه، خوب من هم با غريبه ها و جاهاي شلوغ عادت نكردم اينه كه زود گريه ام مي گيره... ...
5 فروردين 1390

... آخ جون عيدي

مامان و بابا اين روزا مرتب لباسامو عوض مي كنن و بعد با ماشين مي ريم عيد ديدني... مامان و بابا اين روزا مرتب لباسامو عوض مي كنن و بعد با ماشين مي ريم عيد ديدني، و بعضي روزا هم اونا ميان خونمون. همه به من كه مي رسن كلي منو مي بوسن و يه كاغذ رنگي ميذارن دستم و بهم مي گن اين هم عيديت و عيدت مبارك. من كه از اين كار خوشم اومده و دلم مي خواد هر روز عيد باشه چون عيدي رو خيلي دوست دارم... شما چي؟ ...
3 فروردين 1390

.... نوروز نود

روي ميز چيزاي قشنگي هست، قرآن و گل و سبزه و ... آخ جووووون يه ماهي قرمز كوچولو كه هي اينور اونور مي ره ...   روي ميز چيزاي قشنگي هست، قرآن و گل و سبزه و ... آخ جووووون يه ماهي قرمز كوچولو كه هي اينور اونور مي ره . يه خرگوش قشنگ هم كنار سفره هفت سين نشسته. بابا مي گه امسال سال خرگوشه. من فكر مي كنم سال فيل هم داريم !... ...
1 فروردين 1390

... سرد و گرم زندگي

امروز هي گرمم مي شد و هي سردم مي شد! ... از ديروز هي گرمم مي شد و هي سردم مي شد!  مامان و بابا نگرانم بودن مي گفتن تب شديدي  كردم و بايد لباسام رو كم كنن و مرتب مراقبم باشن. آخرش منو يه بار ديگه هم بردن پيش دكترم كه خيالشونو راحت كرد و گفت ناراحتي ويروسيه و سه روزه خوب ميشه . من كه نمي دونم ويروس چيه ولي فهميدم يكي دو روز ديگه خوب مي شم. ايشاله... ...
24 اسفند 1389

... ماهگرد تولدم

امروز بعد از ظهر خونه مامان جون بوديم موقعي كه بابا از سر كار اومد با خودش يه جعبه آورد و ... امروز بعد از ظهر خونه مامان جون بوديم موقعي كه بابا از سر كار اومد با خودش يه جعبه آورد ومن دوست داشتم بدونم توش چيه؟ بقيه هم با ديدنش تعجب كردن وقتي بابا درش رو باز كرد از داخلش يه چيز خوشگل در آورد و روي ميز گذاشت و گفت اين كيك يك ماهگي دخترمونه. بعد از من خواستن اونو با چاقو برش بزنم ولي يه ذره هم بهم ندادن بخورم، آخرش هم نفهميدم كيك چيه و چه مزه اي ميده !   ...
30 بهمن 1389

... جشن مولودي

امروز تولد پيامبر اسلام بود و اولين عيد زندگي من ... امروز تولد پيامبر اسلام بود و اولين عيد زندگي من و همه فاميل اومده بودن منو ببين. همه از گل سرم تعريف كردند و مامانم مي گفت كه من با گل سرم بدنيا اومدم !... ...
27 بهمن 1389

... روز خدا حافظي

بعد از دو هفته موندن خونه مامان جون وقتش رسيده بود بريم خونه خودمون...   بعد از دو هفته موندن خونه مامان جون كه كلي خوش گذشته بود وقتش رسيده بود بريم خونه خودمون. من هم ذوق داشتم زودتر برم اتاق و وسايلم رو ببينم. آخه مامان كلي ازشون برام تعريف كرده بود!... اين بود كه آخر شب وسايلمون رو جمع كرديم و با مامان جون خدا حافظي كرده و راهي خونمون شديم. ...
15 بهمن 1389

... گردن گرفتم

امروز يه مهمون اومده بود منو ببينه و من هم سرمو بلند كردم ...   امروز يه مهمون اومده بود منو ببينه و من هم سرمو بلند كردم تا اونو ببينم و نزديك بود بيفتم. اينجا بود كه ماماني گفت ببينيد دخترم گردن گرفته و كلي ذوق كرد!...   ...
11 بهمن 1389